سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایمان آن است که راستى را بر گزینى که به زیان تو بود بر دروغى که تو را سود دهد ، و گفتارت بر کردارت نیفزاید و چون از دیگرى سخن گویى ترس از خدا در دلت آید . [نهج البلاغه]
سه شنبه 86 تیر 26 , ساعت 8:35 صبح

  

   پیرمرد آرام و آرام در کوچه ها راه می رفت. گرمای هوا تن فرسودة او را می آزرد. ولی چاره ای نبود. از طرفی باید سنگینی بدن را با حرارت شهر سازگار کند و هر دو را بکشد، و از طرفی سنگینی امانتی را که نزدیک به پنج نسل در سینه حفظش کرده تا به اهلش برساند. گویا از بس کوچه پس کوچه های نسلها را گشته خسته شده است. ولی امید دارد صاحب امانت را روزی بیابد. البته از او نشانه هایی دارد، ولی زمانه او را به صبر دعوت کرده تا صاحب امانت خودش سراغ او بیاید. دستش را به دیوار خانه های مدینه که میراث اجدادش بود می گیرد و قدم به قدم با زحمت بسیار راه می رود. در هر قدم گویا شکری بجا می آورد که خداوند این امانت را به او سپرده است. هر کسی لایق حمل چنین امانتی نیست...

   از دور اشخاصی را می بیند که دور مردی بزرگ حلقه زده اند و به سمتی می روند. کودکی نیز با آنهاست که بلوغ جسمانی را درک نکرده است. کمی به خود زحمت می دهد تا به جماعت نزدیک تر شود. ناگاه کاسة صبرش لبریز می شود. خدای من! یافتم! یافتم! همه به او می نگرند. چه را یافتی پیرمرد حکیم مدینه النبی؟! مگر چیزی گم کرده بودی؟!

  آری! گم کرده ای داشتم که اکنون بعد از نسل چهارم تابعین یافتمش. او همان است. همه منتظرند ببینند پیرمرد که جابر بن عبدالله انصاری نام دارد چه گم کرده بود که اکنون آن را یافته است. آرام آرام حرکت می کند. گویا می خواهد همه را غافلگیر کرده باشد. می آید. نگاهی سرشار از امید به کودک می کند . هر کسی این واقعه را می بیند با خود می گوید پیری بر او غالب شده. گویا هوش و حواسش هم به تحلیل رفته است. ولی واقع قضیه این گونه نیست. جابر روی می کند  به کودک و می گوید به من نگاهی کن سرورم! کودک با نگاه مهربان و معصومانه اش نظری به چهرة چروکیدة جابر می کند. چنان شادی در چهرة جابر نمایان می شود که گویا جوانی بیست ساله عشق زندگیش را یافته.

   خم می شود. دست کودک را می بوسد و می گوید:« من حامل پیغامی به سوی تو هستم!»

   پیغام؟؟! چه کسی برای این کودک پیغام فرستاده؟‌ مگر او چه اندازه مهمّ است که کسی بین این همه عالِم و تابعین برای او پیام فرستاده؟؟ ولی باید صبر کرد تا ببینیم جابر چه پیامی را به عنوان امانت برای این کودک نگهداری کرده است؟

  _تو باید محمّد بن علیّ بن حسین بن علیّ بن ابی طالب باشی! درست است؟

  _آری! خودم هستم.

  _ رسول الله به من سپرده که سلامش را به تو برسانم. تو وصیّ پنجم بعد از او هستی. او نام تک تک اوصیاء خود را به من گفته تا برسد به دوازدهمی که فرزند هفتم از نسل تو باشد و اسمش «مهدی» است. و این را هم گفته که تو را می بینم و باید سلامش را به تو برسانم. به راستی که تو از نظر سمات و نشانه ها همانند رسول الله می باشی. خدای من! چه شباهت محسوسی! راستی پیامبر اعظم(ص) یک لقب هم به تو داده؛ « باقر العلوم»! شکافندة علمها! به حقیقت تو شکافندة دانشها هستی و تشکیل دهندة بزرگترین دانشگاه اسلامی جهان. خدا تو را تا آن روز حفظ کند.

السلام علیک یا باقر العلوم

  اصحاب این را که از جابر شنیدند، یکی یکی بی اختیار جلو کودک زانو زدند و احترام کردند. حجّت تمام شده بود؛ و امانت پرداخته شده بود؛ و سلام داده شده بود؛ و جابر کهنسال هم سبک شده بود و اکنون می توانست راحت تر قدم بردارد؛ و علمای قوم نیز استاد دانشگاه خود را یافته بودند. کسی که دانشها را شخم زند و آنها را از قلب بزرگ خود بیرون می آورد. به راستی او باقر العلوم است. شکافندة دانشها. سلام بر او باد و سلام بر پدران پاکش و سلام بر فرزندان صالح و معصومش و سلام بر «مهدی» (عجّل الله تعالی فرجه الشریف)

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خداحافظ
[عناوین آرشیوشده]