امسال دوباره شهدا طلبیدندمان رفتیم معراجشان. بعضی جاها هنوز دست نخورده بود؛ مثل فکه. بعضی جاها هم ظاهرًا پیشرفت کرده بود؛ مثل شلمچه. ساختهای جدید و دکلهای بزرگ برق که تا نزدیکی مرز می رفت در کنار ساختمان یادمان شهدا، رنگ و رویی تازه به آن داده بود. بخصوص که ساختمان گمرک هم از دور فریاد زندگی می زد. ولی این شلمچه دیگر آن شلمچه نبود.
قبلاً شلمچه بیشتر بوی شهید می داد. قبلا شلمچه فریاد زندگی سر می داد. الان مثل این که زمین سرخ شلمچه داشت لابه لای ساختمانهای جدید التأسیسش خفه می شد. و خودش هم همین را می گفت. شلمچه این دفعه مهمانهایی هم داشت که به جای سفر آخرت برای سیاحت آمده بودند. دختران و پسرانی به رنگ شهر.پسران و دخترانی که شاید تا به حال کویر و شوره زار و تشنگی و مرگ را ندیده بودند و از دوستان خود شنیده بودند که در جنوب غربی ایران آنجا که آخر دنیاست، جایی هست که به مرگ لبخند می زند و بچه شهری ها را اُمُّل می داند. برخلاف همة دنیا که دهاتی ها را ساده و پیاده می دانند. اینها به ریش همة آسمان خراش دیده ها و پارتی رفته ها می خندند. بله، آمده بودند ببینند آن سرزمین افسانه ای کجاست و چه جور جایی است؟! شاید بتوان بویی از جادوی افسانه ها و هیپنوتیزم واقعی آنجا یافت.نه اینکه این قبیل آدمهای از ما بهتر قبلاً اینجا نیامده باشند؛ آمده بودند. امّا مثل اینکه این دفعه ای ها برای کار دیگری آمده بودند. نیامده بودند شهید ببینند. آمده بودند تانک و نارنجک و آر پی جی و استخوان رزمنده و لباسهای بر خاک مانده و بدنهای نیمه کاره ببینند. چیزهایی شنیده بودند. قاطی آنها که برای زیارت شهید آمده بودند، اینها هم آمده بودند. و البته با آب و لعاب و...
بیچاره ها نمی دانستند که گرد و خاک دهات شمال شهر تهران و ... روی شلمچه پاشیده شده و بوی خون را کم رنگ کرده است و رنگ سرخ شهادت را با سبزی تالابهای به ظاهر خرّم زندگی متعفّن. شلمچه خودش هم داشت خسته می شد. نمی دانم؛ بلکه فرَجی بشود و سواره ای از ره رسد و به این آدمهای چیز ندیده بگوید: ای بابا مگر بیابان قحطی شده که آمده اید دورترین نقطه از پایتخت را آباد می کنید. خب لا اقل بروید چند کیلومتر جلوتر، آنجا که دهاتی های خوزستانِ زرخیز و عشایرش دست نیاز به طرف کاروانهای راهیان نورتان بلند می کنند چند تا ساختمان آباد بسازید!!
یا نقطه ای سرسبز و بکر پیدا کنید و آنجا سرویس بهداشتی و هتل چند ستاره بچینید. بگذارید این استخوان شکسته ها و تکه چفیه های خونی و خمپاره های عمل نکرده و مینهای وحشی خودرو در فقر و نداری خود باشند. چرا سر به سر این زبان بسته ها می گذارید. مگر هر از چند گاهی خشم آنها را نمی بینید که ناگهان خسته شده، فریاد انفجار سر می دهند و چند تایی از شما را به آن ور مرز می برند؟! بابا به خدا شلمچه سیاحتگاه نیست. به خدا اینجا همان جایی است که به آخر خط رسیده ها می آمدند. این جا را چه به آبادانی و دکل برق و سرویس بهداشتی و وضو خانه. بگذارید غبار تیمّم پاک شهادت روی استخوانهای بجا مانده بماند. آنها نمی خواهند وضو و غسل کنند. آنها با تشنگی و خاک و گِل خو کرده اند...
همة اینها را که گفتم نه از زبان، که از چشم همة یاران شهیدان می شد خواند. فریاد اعتراضشان در گلویشان داشت خفه می شد و کاری ازشان ساخته نبود...
این از شلمچه. حالا بشنوید از دوکوهه.
همه تا دوکوهه را می شنوند، یاد ساختمانهای نیمه کاره و حسینة شهیدحاج ابراهیم همّت می افتند. من هم تا یک ماه پیش همین طور بودم. و البته من که باشم. که خیلی از رزمنده ها همین طور بودند و هستند. ولی بعضی ها یاد یک حسینة دیگر هم می افتند. حسینه ای که اگر چه بعد از جنگ ساخته شد، بوی شهادت و عبادت را با هم می دهد؛ جایی که دو هزار و چهارصد متر از ضلع شمال شرقی ساختمانهای استقرار فاصله دارد. حسینة تخریب؛ که البته در تاریکی شب حالی دیگر دارد. وقتی به گوشة شمالی ساختمانهای چند طبقة دوکوهه می رسی، یک تابلو می بینی که نوشته «حسینیة تخریب 2400 متر». یعنی اگر خواستی بروی، پیاده برو. ( چون فاصلة آن به متر شمرده شده نه به کیلومتر) تازه در نانوشته های تابلو یک چیز دیگر هم خوانده می شود؛ اگر خواستی بروی، حتماً شب برو. وگر نه، نخواهی فهمید چه خبر است. روز آنجا را تاریک نشان می دهد. امّا شب به تو می گوید که: در زمان جنگ گروهی بودند که کارشان تخریب بود. تخریب مینهای دشمن. اینها با بقیة رزمندگان یک فرق داشتند؛ اوّلین اشتباهشان آخرین اشتباهشان بود. کافی بود به جای سی درجه، یک پیچ را سی و پنج درجه می پیچیدند تا زمین و هوا را دیگر از هم تشخیص ندهند. یعنی بروند آن ور آب. یا شما بگویید کربلا. یا مهمانی عبّاس(ع).یا... محلّ آموزش و استراحتگاه آنان همین جایی است که الان می گویند حسینه؛ حسینیة تخریب. خب، شاید این حسینیه با بقیة حسینه ها خیلی تفاوتی نداشته باشد. اما واقع این است که اگر در دل شب یک فانوس نفتی دستت بگیری و حدود صد متر به طرف شمال جلو بروی و کمی بلندی و پایینی را پشت سر بگذاری، به باطن قضیه می رسی. می دانی چیست؟ قبرستان زنده ها! همین بچه های تخریب که سخت ترین و استرس زا ترین آموزشها را داشتند، بعد از عملیات تازه وارد این قبرستان می شدند. به جای اینکه مثل همة عاقلهای دنیا و بچه مثبتهای شهرنشین و اینترنت دیده و... بروند و یک گوشه ای پیدا کنند بخوابند، می رفتند داخل این قبرها و نمی خوابیدند. بلکه تازه بیدار می شدند. هر فریادی که مینها بر سر آنها می زدند و اینها جیکشان در نمی آمد، درون این قبرها جواب می دادند. می دانی چه می گفتند؟ الهی العفو... فما لی لا ابکی. ابکی لخروج نفسی. ابکی لظلمة قبری. ابکی لضیق لحدی. ابکی لسؤال منکر و نکیر ایّای ... خدایا من همین الان آمده ام در حفره ای که قرار است تا قیام قیامت مسکنم باشد. خودم را از الان برای ورود به آن آماده می کنم. خدایا نکند مثل الان تنگ باشد. نکند مثل الان در آن تنها بمانم. نکند درون آن بپوسم و حسینت(ع) را نبینم. نکند خانه ام منور به قدمهای علی بن موسی الرضا(ع) نشود....
فرق این قطعة دوکوهه با بقیة ساختمانهای آن، همین حفره های بجا مانده از شهیدان است که گذر زمان کمی آنها را پر کرده است. نمی دانم. شاید در آینده، اینجا هم ساختمانهایی ساخته شود...
در این رابطه بخوانید:
لیست کل یادداشت های این وبلاگ