سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، چراغ خرد است . [امام علی علیه السلام]
دوشنبه 86 مرداد 8 , ساعت 11:45 عصر

 

 

ü  سکانس اوّل: روحانی خسته و کوفته از مینی بوس پیاده می شود. یک ساک دستی دارد که از قیافه اش معلوم است سفرهای مدیدی با روحانی بوده است. نعلینش را روی زمین می کشد و به زحمت قدم بر می دارد. چند قدمی که می رود، زیر سایة دیواری می ایستد. دستمالش را از جیب قبایش در می آورد و عرق نشسته بر پیشانی و دور گردن را خشک می کند. به راهش ادامه می دهد.

ü  سکانس دوم: نماز جمعة قم؛ سال 1380؛ خطیب نماز: برادران و خواهران من! هر شب محاسبه با خودتون داشته باشید. اگر کار بد کرده بودید استغفار کنید و اگر کار خوب کرده بودید خدا را بر اون شاکر باشید. کاری کنید که ماهها و سالها بر شما بگذرد و فرشتة مأمور نوشتن گناهان دست به قلم نبرده باشد. در عوض فرشتة دیگر که مأمور ثبت حسنات است، اصلاً‌ بی کار نباشد.

ü  سکانس سوم: روحانی وارد اتاقی می شود که صاحب خانه برای مبلّغین کنار گذاشته است. اتاق رنگ و رویی ندارد و با حجره های قم خیلی توفیری نمی کند. ولی در عین حال بهترین اتاق خانة مرد روستایی است. فاصله از قم تا این روستا خیلی است؛ امّا صفای پیرمرد مثل صفای هم حجره ای های مهربانش است. کتابهایش را از ساکش در می آورد. عمامه اش را روی یکی از کتابهایش می گذارد. هوا خیلی بد است. ولی باید تحمّل کرد. لبخند رضایت از لبهای روحانی برداشته نمی شود. بالاخره بعد از دو روز مسافرت و ماشین عوض کردن، به مقصد رسید. درست است که در راه خیلی اذیت شد و گاهی هم یواشکی فحش شنید؛ ولی می ارزد. چون برای مأموریت آمده و این جوری امام زمان از دستش راضی تر است.

ü  سکانس چهارم: درس اخلاق آیت الله مشکینی؛ قم؛ طلبه ها مراقبت داشته باشید. چیزی به مردم نگویید که عمل نکرده باشید. من بحمدالله تلاش کردم تا چیزی را عمل نکنم، به مردم نگویم...

ü  سکانس پنجم: نیمه شب است. یک ساعتی مانده به اذان صبح. روحانی طبق معمول از رختخواب بلند می شود. وقت عشق بازی با آفرینندة رؤوف است. البته باید آهسته برای وضو برودتا صاحبخانه و اهلش اذیت شوند. از اتاق بیرون می آید. نور لامپ کهنة حیاط چشمش را می آزارد. تعجّب می کند. «وای خدا! از خستگی خواب ماندم. نماز شبم قضا شد.» ساعتش را نگاه می کند. نه! اشتباه نکرده. هنوز یک ساعتی به اذان صبح مانده است. ولی چرا لامپهای خانه روشن است؟ صدای بچه های خانه هم می آید. انگار صدای تلاوت قرآن هم به گوش می رسد.

ü  سکانس ششم: برای سلامتی علمای اسلام صلوات! اللهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد. چه مسجد شلوغی! در این سالهای تبلیغ مسجدی به آبادی مسجد این روستا ندیده بودم. آن هم در وعدة نماز صبح که معمولا خیلی ها خوابند...الله اکبر تکبیره الاحرام... سمع الله لمن حمده.. السّلام علیکم و رحمه الله و برکاته...صدای مکبّر نوجوان مسجد است که صدایش تازه دارد دو رگه می شود. احتمالا تا بلوغ دو سه سالی راه دارد. جالب نیست؟!

ü  سکانس هفتم: پیرمرد دستهای پینه بسته اش را به طرف حاج آقا دراز می کند. «حاج آقا تقبّل الله» بچه ها دور حاج آقا را گرفته اند و منتظرند ببینند روحانی امسالشان چطور است؟ روحانی با تعجّب به همه دست می دهد و همین طور که با بچّه ها و دیگر اهالی که قیافه های سادة روستایی دارند، خوش و بش می کند، آهسته از پیرمرد میزبان جریان را می پرسد؟ پیرمرد خنده ای می کند و می گوید: حاج آقا شما هم تعجّب کردین؟ بذار برسیم خونه مفصّل براتون توضیح می دم.

ü  سکانس هشتم: یک صفحة تاریک؛ یک نور شدید از دل آن. آیه ای با فونت زیبا و رنگ سبز روشن روی پرده چشم نوازی می کند. ( الّذین یبلّغون رسالاتِ الله...)

ü  سکانس نهم: راستشو بخوای حاج آقا، این روستای ما از محروم ترین روستاهای کشوره. چند سال پیش که هنوز انقلاب نشده بود، یه روحانی که اگه از شما بهتر نباشه، مثل شماست،‌ به اینجا تبعید شد. کلانتری تو مردم هو کرده بود که کسی حقّ رفت و اومد و حتّی صحبت کردن با اون رو نداره. حسابی مردمو ترسونده بودن. شیخ تبعیدی موظّف بود هر روز صبح بره کلانتری حاضریشو بزنه و برگرده خونه. راستش خیلی آقا بود. مردم یواش یواش مریدش شدند. عاشق راه رفتنش بودند. عاشق سلام کردن و جواب سلام دادنش. جوونهای دهات که واسش می مردند. نه اینکه خطابه کنه ها! نه! مردم از رفتار و حرکاتش عاشقش شدند. بعد از چند وقت مردم یواشکی پیشش می رفتند و ازش استفاده می کردند. خیلی آقا بود. خیلی هم ملّا بود. مردم فهمیده بودند که چرا تبعید شده. ولی یوشکی خدمتش می رسیدند و استفاده می کردند. جوونها می خواستند اخلاق و رفتار اونو داشته باشند. یه الگو شده بود برای همة مردم ده. خیلی آقا بود...

ü  سکانس دهم: دوباره پرده برای لحظاتی تاریک می شود. بلافاصله نور تندی به چشم می خورد و از دل آن یک حدیث نبوی با رنگ سبز دل انگیز و فونتی زیبا دل نوازی می کند:‌ « کونوا دُعاه النّاس بِغیر ألسِنَتِکم» یعنی با غیر زبانهایتان مردم را به خدا دعوت کنید.

ü     سکانس یازدهم: 

         صاحبخانه: خلاصه حاج آقا دلم براتو بگه که الان طوری شده که اکثر جوونهای دهات با اینکه چند ساله اصلا دیگه ندیدنش و فقط چند باری از تلویزیون دیدنش، هنوز تأثیرش توشون هست. خیلی هاشون شب بلند می شن نماز شب می خونن. کوچیکترها برای نماز صبح حتما بیدارن...

         روحانی: اسمش! اسمش چی بود؟؟

         صاحبخانه:‌ شیخ علی مشکینی بود. حاج آقا! خیلی آقا بود....

ü  سکانس دوازدهم: پرده تاریک می شود. ولی دیگر روشن نمی شود. فقط یک جمله با رنگ روشن وسط پرده به وضوح دیده می شود:‌« روحش شاد».

 

حضرت آیت الله مشکینی(ره)

 

پ.ن: منبع مطالب فوق شنیده های شخصی وهمچنین گفته های دوستان و اساتید معظم در مورد ایشان می باشد. روحش شاد!



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خداحافظ
[عناوین آرشیوشده]