تقدیم به شهیدانی که با زمزمه کردن این شعر به دیدار یار شتافتند
بی تو ای صاحب زمان
بی قرارم هر زمان
*****
از غم هجر تو من دلخسته ام
همچو مرغی بال و پر بشکسته ام
*****
بی تو ای صاحب زمان
بی قرارم هر زمان
*****
از غم هجر تو من دلخسته ام
همچو مرغی بال و پر بشکسته ام
*****
کی شود آیی نظاره بر دل اندازی....
انفجار
یا حسین
برادرم...خواهرم
شهادتت مبارک
ای رهپوی وصال
...
.................................
لینکهای مربوط
نمی دانم چرا هر چه می کوشم از بعضی ها خوشم نمی آید. هر چه به خود تلقین می کنم که شاید آنها هم حرفی برای گفتن داشته باشند، دلم رضا نمی شود. نه اینکه حرفهایشان را نشنوم. می شنوم. استدلالهاشان راه هم کاملًا متوجّه می شوم. گاهی هم به شان حقّ می دهم. ولی در نهایت نمی توانم حرفشان را بپذیرم. راستش، چند باری هم ازشان دفاع کرده ام. ولی نهایتش جز پشیمانی نبوده است. اصلاً من اینجوری هستم. هر وقت با ندای دلم مخالفت می کنم، آخر کار زمین می خورم. گاهی می نشینم و از حساب و کتاب ریاضی و جبر و انتگرال گرفته تا صغرا و کبرای منطقی، همه را ردیف می کنم و از تمام ابزار ریاضی و فلسفی ام استفاده می کنم تا طرفدار آنها شوم. ولی در نهایت تمایلم به آنها نیست که نیست.
فکر نکنید فردی خرافاتی هستم. اتّفاقاً دشمن قسم خورده خرافاتم. حاضرم برای نابود کردن خرافات جانم را بدهم. این مار صد خال و رنگ چه ها که با برادرانم نکرده است. ولی ندای دل چیزی دیگر است. لابد همان است که حاج آقا ها به آن می گویند «فطرت».
خیلی وقتها در کلاس عقاید با استاد کلنجار می رفتیم که گاهی شناخت حقّ و حقیقت سخت می شود. گاهی حقّ و باطل چنان به هم می آمیزد که نمی توان به راحتی تشخیص داد. همین مسأله خیلی ها را زمین می زند. ولی وقتی به همان ندا می نگرم، خطّ پر رنگی میان حقّ و باطل می یابم. حتّی وقتی که نهال لجبازیم گُل می کند و می خواهم دیگران را اذیت کنم. وقتی که دارم به خودم دروغ می گویم. و وقتی که دارم دشمنی با خودم را به گاوماهی می رسانم. این جور مواقع به یاد مرحوم شحات انور می افتم و صوت دلنشینش و آیه ی شریفه ی « إنّا هدیناه السبیل، إمّا شاکرًا و إمّا کفورًا»
به بعضی وبلاگها که سر میزنم، فراوان از فرمولها و قواعد علمی استفاده می کنند تا حاج محمود و دوستانش را بکوبند. راستش بعضی موارد هم حقّ با آنهاست. حاج محمود، حاج محمود است. معصوم که نیست. اشتباه هم می کند. ولی همین موقع ندای دلم می گوید، بوی نیزه و قرآن می آید. اینجاست که مودم ذهنم سریع کانکت می شود به صفین و کلام حقّ و اراده ی باطل.
بعضی ها منتقدان خوبی هستند. ولی دلسوز نیستند. بعضی ها هم دوستان خوبی هستند. ولی با خاله خرسه، بی ارتباط نیستند. از هر دوی اینها متنفّرم.
در عوض دو گروه اند که خنده ی شوق بر لبانم می آورند. دوستان دانا و دلسوز، که اوّل حقّ را می شناسند؛ بعد اگر دیگران مخالفش بودند، انتقاد می کنند و اگر موافق بودند، مردانه دفاع می نمایند. و دشمنان منصف؛ آنها که وقت دشمنی هم معلوم است فارغ التحصیل مدرسه انسانیت و راستگویی اند. چشم این ها، هم نقایص و نواقص را می بیند و هم کمالات و جمالات را.
مشت نمونه ی خروار است. اگر قبول ندارید به لیست نمایندگان مجلسهای ششم و هفتم نگاهی بیندازید. در هر دو مجلس، از همه ی این گروهها نمونه هایی می بینید.
راستش احتمال می دهم در مجلس هشتم هم مثال به اندازه کافی وجود داشته باشد. ولی امیدوارم لا اقل کلّیّت مجلس، دو گروه آخر باشند؛ گر چه چاره ای از آن بعضی های دیگر هم نیست.
تا ببینیم...
گفتند امسال سال پیامبر اعظمه. گفتم پس باید تلاش کنم پیامبرم رو بهتر بشناسم. هر چی باشه دینم رو از ایشون گرفتم. غیر از اینکه توی دعای آخر الزمان هم اومده که
اللّهم عرّفنی نبیک... پس باید سعی کنم بشناسمش تا...
ولی امسال بهونه بود. من باید از خیلی وقت قبل تلاش می کردم تا بشناسمش. با سلامتی(همون وجه مثبت ناسلامتی) ما یعنی مسلمونیم ها!!! تازه این اوّل راهه. وقتی شناختیمش باید دنبالش هم بریم. هر جا که اون رفته. تا عرش. تا معراج. ولی چطوری؟ من که توی ساده ترین احکام مسلمونیم موندم. حالا کجا تا پیامبر بشم و به عرش برم... حالا اوّل بشناسمش تا بعد...
همین طوری با خودم کلنجار رفتم و رفتم و رفتم تا یه دفعه شد 26 اسفند 85. ای دل غافل!من که حتی یه کتاب هم کامل در مورد پیامبرم نخوندم. چه برسه به اینکه بشناسمش و چه برسه به اینکه دنبالش برم. آخه من چند تا از خوبیهای اون رو تونستم داشته باشم؟
دوباره با خودم گفتم عیب نداره اوّلا تو که پیامبر نیستی. ثانیا حالا حالا ها وقت هست. یه دفعه یادم به جریان ماه رمضان و اون مقاله هه افتاد.. نکنه یه دفعه چشم باز کنم ببینم عمری گذشته و مثلا شده سال 1400 هجری شمسی و من هنوز اندر خم یک کوچه ام.
تازه مگه قراره من پیامبر باشم تا راه اون عزیز رو برم؟! همین که قبول کردم مسلمون باشم یعنی اینکه بی حرف پیش دنبالش باشم. اصلا منشأ خیلی گمراهی ها و انحرافها همین یه سؤاله. «مگه من پیامبرم؟»
یادم میاد چند وقت قبل هم سر همین یه سؤال با یه نفر بحثم شد. من می گفتم امام خمینی (ره) فلان طور بود. اون می گفت مگه من امام خمینی(ره) هستم.
خوب مگه امام (ره) از اول امام بود؟ یا مگه تو قرآن نوشتند برای معراج یا عرش رفتن باید پیامبر بود؟! شاهدش هم اینکه یه جوون به نام علی بن ابی طالب تا آخر خط دنبال پیامبر بود. اون وقت هم که ظاهراً امام نبود. مثل خیلی ما جوونها می تونست دنبال یلّالی تلّالی (خیلی سخت نگیرین یه نمونه خوش گذرونیه دیگه)باشه. ولی قدم به قدم تا عرش دنبال پیامبرش رفت.
پس باید تا سال پیامبر اعظم تموم نشده شروع کنم. چون آخر این سال نه پایان سال پیامبر اعظمه که تازه اوّلشه. یعنی مبدأ زمانی همین امساله که چند روز بیشتر به پایانش نمونده. و مقصد خداست. باید شروع کنم.
به نظر شما از کجا باید شروع کرد؟؟؟
چند وقتی بود که مریض نشده بودم. دیگه داشتم نا امید می شدم. با خودم می گفتم : این قدر بد شدی که حتّی خدا هم ازَت قطع امید کرده. حتّی حاضر نیست توی این دنیا سبکت کنه. آخه وقتی به خودم نگاه می کنم شرمنده میشم...امّا نه ..مثل اینکه دوباره حالم بد شده. صبح نشده حالم بد شد. یه سرما خوردگی سخت..
فرض کن یه آدم بسیار محترم که به همه لطف داره. اون وقت شما بیایی جلو هم? مریدهاش بی دلیل بزنی توی گوشش. اون هم هیچ عکس العملی نشون نده. اصلاً به روی خودش نیاره. مثل اینکه اتّفاقی نیفتاده. بعداً یواشکی اشاره کنه که حالا تا بعد. و شما میدونید که هر روزی نیست که چند بار بهش نیاز نداشته باشید. حالا بیا و درستش کن. اگه توی جمع حال آدمو می گرفت، خیلی سبک تر بود. لااقل بعداً دیگه کاری به کارمون نداشت. توی بزنگاه آدمو رها نمی کرد. چه حالی بهمون دست میده؟! حالا یه آدمی که اصلاً اهل انتقام هم نیست و اصلاً این اتفاقها هیچ ضربه ای به شخصیتش نمی زنه. بقیه هم اگه دوستش دارند و مریدشند نه به خاطر دستگیری هاشه. بلکه بقیه بهش عشق می ورزند و حاضرند براش هر کاری بکنند. حالا شما یه جسارتی به این آدم کردید؛ این جا دیگه آدم می خواد زمین دهان باز کنه و درستی قورتش بده. حتّی نمی خواد روی زمین راه بره.
امّا قربون خدا برم که نمیذاره سر بزنگاه حال ما رو بگیره. به هر بهانه ای شده همین جا سبکمون می کنه. گاهی یه ضرری به آدم می زنه. گاهی یه بلایی مریضیی چیزی و ... همین جا راحتمون می کنه که بعداً جلو مریدهاش توی صحن? محشر حالمونو نگیره.
خدا ممنونتم. چاکرتم. واسَت می میرم. لطف کردید مریضمون کردید. مطمئن شدم هنوز هم دوستم دارید...
«خدا جون! نمی دونم کدوم موقع بیشتر باید شکرت رو بجا بیارم. اون موقعی که سالمم و نیرومند. اون موقعی که خیلی راحت می تونم از نعمتهات استفاده کنم. اون موقعی که خیلی راحت می تونم عبادتت رو بجا بیارم و تو رو از خودم راضی کنم..یا الان که توی بستر بیماری افتادم.. اون هم نه فقط یه بیماری. طبق وعد? خودت چیزی که باهاش پاک میشم. حالتی که توی اون نگاه ویژه به من داری.. به همین بهانه گناهام رو از کارنامه ام حذف می کنی..از کثافت بدیها خلاصم می کنی..و توبه رو به یادم میاری..»(صحیف? سجّادیه دعای وقت بیماری)
خدا .....
شکرت...
الهی و ربّی من لی غیرک
ولا تنظر الیّ بچشم خشمٍ
فانّی من أقلّ البندگانی
لیست کل یادداشت های این وبلاگ