یکشنبه 86 مهر 29 , ساعت 1:33 عصر
دکتر گفت بچه باید بستری بشه..
مامان بغض کرد. بابا گفت: نترس. ایشالله چیزی نیست. اشک از چشمهای مامان بیرون زد؛ ولی بابا خودشو محکم نگه داشت... داشت مامان رو دلداری میداد :«حالا که هنوز چیزی معلوم نشده. تازه باید خوشحال باشیم که بالأخره میفهمیم بچه مون چه مشکلی داره.»
مامان شروع کرد به گریه کردن و ناله زدن، که من میترسم...
بچّه، این وسط با همون دستهای ناز و کوچیکش اشکها رو از صورت مامان پاک کرد و همین طور که تو بغل مامان بود، صورتش رو مقابل صورت مامان گرفت و با زبون بچگی فقط یه کلمه گفت: «ببخشید!»
صدای ناله ی مامان بلند شد. بابا هم گریه افتاد...
بابا دست به سر و صورت بچّه کشید. مامان هم محکم بچه رو به خودش فشار داد.
...و بابا درس خداشناسی گرفت.
نویسنده احمد | نظر شما [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ